زیبای من !
آفتاب هم
برای طلوع
در انتظار
اجازه ی چشمان توست؛
ایمان دارم
تا تو چشم
باز نکنی
آفتاب هم بیرون
نمی زند .
تو چشم باز میکنی و
صبح آغاز میشود
روشن میشود جهانم
و
جان دوباره میگیرم .
صبح چیزی جز
گشودن چشم زیبای تو نیست
#جبارفتاحی_رستا
آدمی دارد عجب رسمی غریب
در عجب از ما زمین و آسمان
عمرِ ما فارغ ز ایام خوشی
رفت در شک و یقین و در گمان
هر زمان شد چشمِ ما خاموش و کور
آرزو یک لحظه دیدن میشود
هر زمان بشکست پایی، آن نفس
آرزو یک دم دویدن میشود
هر زمانی نعمتی از دست رفت
قدردانِ آن شویم اما چه سود؟
در نبودِ نعمتی بس با بها
تازه میفهمیم آن نعمت چه بود
محمد امین خسروی دهدزی (کیهان) - 1395.10.07
لطفا بیا به پیشم !
ببین هوا چه سرد است
طوفان و سیل و هم باد ،
با ما چه کاری کرده است
رعد است و برقی همراه ،
احساس وهمی هم را
در من ، بنا کرده است !
لطفا بیا به پیشم
امشب نشد ، فردا
بی تو چگونه سازم
این خانه را من بر پا
هم فکر هستی با من
در وهم و این اندیشه ام
ابری پُر از سیاهی ،
توفنده شد باز از غم
ببین ، هنوز میگریَد ،
سرتاسر این مُلکم
سیاه در پیراهن ،
از مرگ ها در میهن
آنجا ببین که مردم ،
غرق اند درون گرداب
ایکاش و هم حسرتها ،
اندوه و بس ماتم ها
هان جان من ، ای ایران ،
تنها شدی تو اما !
لطفا بیا به پیشم
تو آن نویدی هستی
هر سال من میدادم ،
بر این دل پُر ریشم
جز تو خیالی هم نیست
در ذهن و در تشویشم
اینجا پر از گرگ است و
من هم که چونان بَرّه
بی تو ، چه من ، میترسم !
آکنده از اندوه و
دل مرده بر آینده ،
از حال تو می پُرسم !
سیرم من از این دنیا
جنگ است و هم ویرانی
عالَم بدون این عشق ،
زشت است و در حیرانی
حالم ببین که بی تو ،
هر روزِ من ، بحرانی !
امروز نه ! فردا ،
می خواهمت من اما
اندیشه ات بس زیبا
هم گامی و هم آوا
در این امید و هم راه ،
من با تو- ام ، بی پروا
گاهی تو چون یک رازی
در این سرود پُرعشق
تو در گمانم ، اما ،
استاد این آوازی !
معجزه ای برایم ،
رمزی که دل نوازی !
آخر بهار ، آمد
بی شور و بی مهابا
آهنگ عشق تو را ،
از بَر شدم من اما
دستم نگیری حالا
من باز هم ، در پیشم
پُر گشته ای تو در من ،
یک خیال و اندیشه
عشقت وساطت کرده
در ذهنمی چون ریشه
من هم که در درونت
میمانم تا همیشه !
باران که پایان گیرد
سیلاب خشم- آلود ،
رخت نَمینِ خود را ،
از این زمین بردارد ،
ایران بهاران گردد ،
آنوقت ، بیا به پیشم !
#سپیده_ط
تسلیت ایرانم !
و چه سخت است که هر لحظه در انتظار عزیزت باشی !
امیدوارم خداوند به خانواده های درگذشتگان واقعه سیل در کشور
که فاجعه ای است مهیب ، صبری جمیل عنایت فرماید.
یا از تو ببرم دل ای در دل من مسعود
❣
هرگز نتوانم من هر گز نتوانم من
آن مهر ترا از دل خالی بکنم از بود
❣
یعنی بشود روزی از دل تو برون آیی
هرگز نشود جانا زیرا تو شدی معبود
❣
من در تو در آن آوا تصویر خدا دیدم
آری شده ام کافر زیرا که دلم آلود
❣
آلوده به یک بیتم آلوده به یک شعرم
آلوده به یک فردم با او دل من آسود
❣
اینجا که شود جرمم یک عشق پر از پاکی
من خوش به همین جرمم از جرم دگر مردود
❣
از چشم تو نوشیدم صدها غزل از خوبی
چشمت چه گوارا شد ای چشمِ به من چون رود
❣
گویی تو فقط بودی همزاد غزلهایم
آنگه که غزل گفتم عشقت دل من بربود
❣
آهسته غزل گفتم در سرخی لب هایت
تا این غزلم گویی در زیر لب اما زود
❣
ای آنکه در این قلبم هرگز نروی بیرون
پیش آ تو به بالینم شوقم به تو چند افزود
❣
روح الغزل از شوقت صد شعر و غزل گوید
در عین شکیبایی صد بیت و غزل بسرود
❣
✍ #روح_الغزل
#شکیبا_درخشانی
https://t.me/Roholghazal ❤️
چه می خواهی
از جان معصوم کودک خاطره هایم
سلام عشق
سلام نور
سلام مهربانی
سلام کوچه ی سبزبچّگی هایم
بساط خاله بازی راچیده ام
عروسک هایت رابیاور
آه همبازی صمیمی ام یادت به خیر
بی تو دراین کوچه ی شلوغ
ازصمیم قلب تنهایم .
#دنیا غلامی
وبلاگ شخصی شاعر:
www.bloodorange94.blogfa.com
به سر آمد هوایت رفتم از خویش
نزار و زار گشتم ، چون دراویش
زدم بر کوه و صحرا با دل تنگ
زدم بر سینه ام صد تیغ صد رنگ
گمانم غیر مردن چاره ای نیست
چو من در این جهان آواره ای نیست
به سر آمد هوایت دل سپردم
همه یکبار من صد بار مردم
تمام لحظه ها شد سال و ماهی
شدم گم در سیاهی و تباهی
دگر از من بغیر از تن نمانده
بجز خار اندرین گلشن نمانده
به سر آمد هوایت ، تازه شد درد
بهارِ سبز شد همچون خزان زرد
سحر بود آسمان شد غرقِ ظلمت
فرو پاشید در من برق لذت
چنین بودن ، نبودن بودنم به
به زیر خاک سر آسودنم به
به سر آمد هوایت، سینه شد ریش
"رسا" باید بسوزی . بیش از بیش
#گیتی_رسائی
ای دوست چه جویی زِ جنونِ دلم امروز؟
چون اسبِ اَمَل رفته فرو در گِلم امروز
بسیار از این رشته به آن رشته پریدم
جز هیچ نماندهست ولی حاصلم امروز
در تجربه و دانش و کردار صد افسوس
ناپخته و ناکامل و ناقابلم امروز
دستم به گریبانِ خود و پا به مشاکل
در جنگ و جدل با خود و صد مشکلم امروز
بر مردن و نشمردنِ غمخوردنِ بیجا
رخصت چو دهد جانِ جهان مایلم امروز
کیهان غزلی تازه سرودی ولی انگار
دفتر شده آغشته به خونِ دلم امروز
محمد امین خسروی دهدزی (کیهان) - 1398.01.11
بگذارید سماق بمکد
چیده نخواهد شد
از این سفره ی سین ها
از این رسم کهن سیرم
و دو چشمم سرکه فشان است
سبویم را شکسته اند
هسته ی سنجد در گلویم نفسم را بند آورده
درد سیب گلویم را گاز زده بلکه راهی برای تنفس باز شود
و من برای بودن ها با جگرم سپند دود کرده ام
افسوس که عقل سیگارش را بر ساعد قلب خاموش می کند
شیر و خط ها کردم
و سرانجام سکه ام گم شد و سرگردان سرم بر تن گران آمد
و سین هشتم ناگهان سلام کرد
آری در گلستان هم سنبل قیام کرد
افسوس که عقل سیگارش را بر ساعد قلب خاموش می کند
***
آه
سرودن به شب و گریه به وقت سحر است
و سحر نزدیک است
می خواهم قلم پای عقربه های ساعت را خرد کنم
***
هنوز هم با همه سیری از این رسم کهن
در لابه لای سفره ی سطرهای سخنم سین ها خزیده اند
***
سحر نزدیک است و ساغر گریستن را برکشیدم
آتش بزن به دین وغرورم شراره باش
این زندگی بدون تو یعنی مترسکم
غرقم به موج خون توبرایم کناره باش
رحمی بکن که این دل من بی قرار توست
تسکین بی قراری من عین چاره باش
دندان به روی زخم نهادم چه روز وشب
خیاط زخمهای این جگر پاره پاره باش
هم عقل وهم جنون پی تسخیر روح من
من با توزنده ام،نفسم یک اشاره باش
دل سر سپرده،دوچشمم خمار،گوش کر
درمان،دوا،طبیب،علاج دوباره باش
۱۳۹۷/۱/۴
محمدصدوقی
mohammadsadooghi1978gmail.com
زندگی مثل حبابی لب رود یا که پژواک صدایی در کوه
دلخوشی های کمابیش سبک یابه سنگینی کوهی اندوه
زندگی مثل شنا در سختی یاکه پرواز به سوی شادی
زندگی اوج گرفتن در قعر یاسقوطی به بلندای شکوه
رقص پروانه میان گلها خواندن چلچله ها موقع کوچ
در کویری تشنه جاده ای امده از دوری مقصد به ستوه
یاکلاغی سردیوارسکوت می کند در دل پاییز اواز
تو ولی مثل بهاربتکان قلب مرابشود از لبت عمرم آغاز
متن کامل شعر را در ادامه ی مطلب دنبال کنید
ودر همه جای خانه
کودکی می بیند
که سایه به سایه
دنبالش می دود ومی خندد
من درهمه جا وهمه چیز
تورا می بینم
درکنار تمام رودخانه ها
با تو می نشینم
من ازصدای تو پرتقال می چینم
درخواب با توبیدارم و
دربیداری خوابت را می بینم
وقتی نیستی
ازهمه کس ،همه چیز
سراغ تورا می گیرم
وقتی هستی
انگارهیچکس را
هیچ چیزرانمی بینم
ای دست های پرازشعرت
طعم سیب
بی تو دراین شهرشلوغ
تنهاترینم .
# دنیا غلامی
وبلاگ شخصی :
آن شب طوفان بود،
سرد و بوران بود ،
ابر میبارید ، زمین حیران بود ،
پُل ها شکستند ،
آسمان هم ریخت !
سیلاب ِ مرعوب ، از شور ِ بلوا
جا به ردِّ ِ پا ، در مسیر ِ رود
به مانعی خورد ، راه خود گم کرد
گیج در پیچِ ، خیس ِهرکوچه
دنبال یک راه ،
تا به دریای ، این داستان بود
شاید میترسید
چونان که طفلی ، مفقود گشته
درپی مادر ، سوی خیابان بود
خانه تنهایی ، خود میزبان بود
آغوشی گشود .
در چشم خانه ، سیلاب اما ،
بس هراسان بود !
شاید می ترسید
راهی جانگزا ، پیش ِ رو میدید!
لایه لایه گِل ،
تحفه ای رنگین ، از میهمان بود
انگاره ای بود ، در هم از هر رنگ
گِلی ِ تاریک ، گِلی ِ روشن !
آمیزهی ترس ، همراه با غم
نقش بر دیوار ، روی ایوان بود
بید مجنون شد ، در ته خانه
شاخه میشست و
در غم رستاک ، از هجوم ِ آب
سر تکان میداد ،
نوحه میخواند و هم پریشان بود
با تکان های ، بیدرنگ ِ خود ،
فریاد میزد.
غصه دار ِ این ، درد و جولان بود
هرکوبهی ِ آب ، بر دل خانه
چون کوبشی بر ، طبل ِ عدم بود !
قلبم دمادم ، هی فرو میریخت
من مانده بودم با خانه ای آب
من مانده بودم همراه وهمی !
سایه ای بیتاب !
سایه غمین بود ! سر در گریبان
شاید به فکر ِ ، پس از طوفان بود !
آن شب که این خواب ، تو را میربود ،
همراه گشتی ، بر سریر ِ رود ،
خواندی به ساز و همراهی باد : بدرود ، بدرود !
عطر ِ رُزِ مرگ در کهکشان بود
آنشب برایم ، پُر از تنهایی ،
در فکر بودم ، برای فردا
هر ثانیه اش ، که بی پایان بود !
آن شب طوفان بود!
#سپیده_ط
ای سایه های تیره ، که امروز ، بیخبر
به آبی دریا فتاده اید
آن ماهیان مانده به تاربک باتلاق
شب تا سحر
فریاد میزنندکه ما تشنه مانده ایم
در تند با وحشی صحرای چاک چاک
آن زردهای خشک
بیتاب و ملتهب
با پای زخمی و خونین
بهرسو دویده اند
در روی خاک پاک
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای آفتاب در کجای جهان ایستاده ای ؟
که در این جنگل سیاه
تنها به شاخه های بلند درختها
از صبح تا غروب تو پرتو می افکنی
صحرای خشک و چمنزار ، یکصدا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای چشمه ، آگهی تو که در شهر خشک ما
یک قطره آب نیست
زان رود های خروشان این وطن
یک بستر تکیده و خشکیده مانده است
آن قلوه سنگهای کف رودخانه ها
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای لاله های سرخ فروخفته ، بنگرید
کان صخره های سخت
بکباره ، سفره ی آب زلال را
میراث خویش تصور نموده اند
غافل ز تشنگان که به یکباره ، همصدا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای قطره ها ، از ابر تیره بریزید این زمان
جاری شوید در رگ این دشت تشنه لب
چون سیل بی امان و خروشان
یک لحظه بشنوید که آن بچه ماهیان
و آن قلوه سنگها
وآن بوته های خشک بیابان
از عمق سینه ی خشکیده از عطش
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
اما دریغ و درد که در پای صخره ها
در زیر آسمان خالی و خاموش و بیکران
گویا در این زمان ، به گوش خداهم نمیرسد
(محمود) ضجه های دلخراش جهانی که هم نوا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
که ما تشنه مانده ایم
محمود انصاری کلیبری ( محمود )
صلیب بیوفائی
ستمکارانه بشکستی
فروغ خواستن را در نگاه من
گسستی و پراکندی
تمام واژ ه های مهر و مهربانی را
نترسیدی ز آه من؟
غزل آواره شد
همراه یکدنیا قصیده
محبت را
تو حلق آویز کردی
کشیدی بر صلیب بیوفائی
عشق خونین را
ستمکارانه در مسلخ
بریدی حلق باریک محبت را
ستمهای تو شد سرمایه ی عمر تباه من
کدامین روز خواهی گفت پاسخ
این ستمهارا ؟
نمیدانم.
تو میدانی؟
محمود انصاری کلیبری ( محمود )
آتش بزن به دین وغرورم شراره باش
این زندگی بدون تو یعنی مترسکم
غرقم به موج خون توبرایم کناره باش
رحمی بکن که این دل من بی قرار توست
تسکین بی قراری من عین چاره باش
دندان به روی زخم نهادم چه روز وشب
خیاط زخمهای این جگر پاره پاره باش
هم عقل وهم جنون پی تسخیر روح من
من با توزنده ام،نفسم یک اشاره باش
دل سر سپرده،دوچشمم خمار،گوش کر
درمان،دوا،طبیب،علاج دوباره باش
۱۳۹۷/۱/۴
محمدصدوقی
mohammadsadooghi1978gmail.com
ای سایه های تیره ، که امروز ، بیخبر
به آبی دریا فتاده اید
آن ماهیان مانده به تاربک باتلاق
شب تا سحر
فریاد میزنندکه ما تشنه مانده ایم
در تند باد وحشی صحرای چاک چاک
آن زردهای خشک
بیتاب و ملتهب
با پای زخمی و خونین
به هرسو دویده اند
در روی خاک پاک
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای آفتاب در کجای جهان ایستاده ای ؟
که در این جنگل سیاه
تنها به شاخه های بلند درختها
از صبح تا غروب تو پرتو می افکنی
صحرای خشک و چمنزار ، یکصدا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای چشمه ، آگهی تو که در شهر خشک ما
یک قطره آب نیست
زان رود های خروشان این وطن
یک بستر تکیده و خشکیده مانده است
آن قلوه سنگهای کف رودخانه ها
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای لاله های سرخ فروخفته ، بنگرید
کان صخره های سخت
بکباره ، سفره ی آب زلال را
میراث خویش تصور نموده اند
غافل ز تشنگان که به یکباره ، همصدا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
ای قطره ها ، از ابر تیره بریزید این زمان
جاری شوید در رگ این دشت تشنه لب
چون سیل بی امان و خروشان
یک لحظه بشنوید که آن بچه ماهیان
و آن قلوه سنگها
وآن بوته های خشک بیابان
از عمق سینه ی خشکیده از عطش
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
اما دریغ و درد که در پای صخره ها
در زیر آسمان خالی و خاموش و بیکران
گویا در این زمان ، به گوش خداهم نمیرسد
(محمود) ضجه های دلخراش جهانی که هم نوا
فریاد میزنند که ما تشنه مانده ایم
که ما تشنه مانده ایم
محمود انصاری کلیبری ( محمود )
يار دل آزار من، سر زده بازار من
رقص دلم را ببين، اين شده كردار من
هوش سرم برده ای، سر به هوا گشته ام
جان وسرم عاشقت، اين شده پندار من
تار و ربابم ببين، شور سرم راببين
دل شده ام دل شده، اين شده گفتار من
سر زده آمدكنارم، بنشيند دمی
از خود خود رفته ام، اين شده رفتار من
صبح شده كم بگو،چشم ببند از طمع
صورت يارت ببين،اين شده ديدار من
#سيد احمد سيد صالحي لنگرودی
http://seyedahmadseyedsalehi.blogfa.com
ما گر، ز تو ای "ترامپ"! می ترسیدیم؛
اطراف "مقاومت"، . نمی گردیدیم!
آن روز که سینه را سپر می کردیم
آینده ی مرگ بارتان ، می دیدیم!
یک ذره اگر حنایتان رنگی داشت؛
شیطان بزرگتان، نمی نامیدیم!
منفور تر از "ترامپ" در عالم کیست؟
گر بود که از شما نمی پرسیدیم!
امنیت ما در گرو موشک ماست!!!
با "همت" خویش "فتح" را بوسیدیم!
۹۶/۰۸/۱۰ مرتکب شدم.#خلو_دخو
#رضـــــازمانیـــــاݩقوژدی
# ترامپ بی عقل سپاه را در زمرۀ گروه های تروریستی معرفی کرد یعنی تا این اندازه بیشعوره؟
صد سال دگر من به کجایم،تو کجایی؟
ای کاش هم اینک تو بیایی، تو بیایی
میبینم و میبویم و نازت میکشم من
شاید که تو هم مرا دمی به مهر آیی
آن ناز و کرشمه ز ازل بوده و باشد
ای جان و دلم تو را چرا نیست وفایی
جانا به خدا قدرِ تو، دیوانه بداند
در راهِ دلت، من شدهام بسکه فدایی
چشمم به دَر و منتظرم تا تو بیایی
چون تاج به سر باش که ارزنده شمایی
آسمان به دلم، باز گرفته اَست بی تو
امروز که اَبری بنشسته ام، هوایی
چون پیکرهسازی بتراشی که بهانه
هر دم به پیِ سفسطهایی، تو خود نمایی
گر من به کناری و دلم پُر از غمی اَست
در عشق بدانی که تو هم بر آن سزایی
شاید به دلت نور رسد به حرمتم باز
تا وقت سحر من بنیوشَم که ندایی
گر در سفرت، راه به من، تو هم بجوئی
حتم است که چاوش بزند به حق صدایی
مهری به دلت نیست ز من، تو را خدایی
من نیز به اندیشهی آن راز و چرایی
یا رب ! به گمانم که ندارم، رَه به جایی
باید زِ دِلم کنده شود ، عشقی کذایی !
#سپیده_ط
« هشدار ای جوانان»
جــوانان ِوطن ای نیک مردان
که داریدحُّبِ ایران حُبِ یزدان
بُود دشمن مثالِ مـــارِ زخمی
عقاید را کند اوسست و ویــران
چو ازتحریم وجنگ وآن ترورها
نشد او بهره ورگردید ز یــاران
زحرف مفت دشمن تو حـذر کن
بخواهند دشمنان خواری ایران
بگویــد از خشونت هاز شیــعه
ز آزادی بگوید او فـــراوان
غلط گوید نباشد شیعه خون ریز
کند سختی به دشمن یارِجانان
جــوانان را گرفته زیر پوشش
بُوَد غافل جوانانند دلیــران
فریبش رامخورباشد چو روبـاه
هدف بگرفته او اسلام وایمـان
جوان تحقیق کن حرف «رضا» را
که اوگوید زمجد و عــزّ ایران
فیروزی/سحرگاه 21رمضان/1397گوگد
ای گُم شده صدای ِتو این نیزبگذرد
خالیست گرچه جای ِ تو این نیز بگذرد
این روزها که ابری ام ای آفتاب وسخت
تنگ است دل برای ِتو این نیز بگذرد
ناز ِ تو،التماس ِ من وبی نیازی ات
ای جان ِ من فدای ِ تو این نیز بگذرد
ای آنکسی که غایبی و قلب ِمن شده
درگیر ِ ماجرای ِ تو این نیز بگذرد
ویرانه ایست سرد وخشن بی حضورتو
دنیای آشنای تو.این نیز بگذرد
لطفا ادامه ی مطلب را بخوانید
در رهِ کج پام چرا دادهای؟
در چَهِ لج جام چرا دادهای؟
شادیِ آن وصل گرفتی که هیچ
این همه غمهام چرا دادهای؟
جز زِ تو از هرچه که در عالم است
وحشت و پروام چرا دادهای؟
طاقت و نیرو که ندادی مرا
همتِ بالام چرا دادهای؟
من که به هر سازِ تو رقصیدهام
«تنبک» و «کرنا»م چرا دادهای؟
زادهیِ آدم همه مخلوقِ توست
«گیوه» و «چوقا»م چرا دادهای؟
صوتِ خوش و گوشِ بدهکار کو؟
طبعِ شکرخام چرا دادهای؟
زآنچه ندادی گله و شِکوِه نیست
این همه اهدام چرا دادهای؟
بنده که باشد که بگوید سخن؟
رخصتِ نجوام چرا دادهای؟
دردِ دلی از دلِ کیهانِ لال
جست که غوغام چرا دادهای؟
محمد امین خسروی دهدزی (کیهان) - 1398.01.19
و آن شب که خواب آلود ،
می رفتی.
سرد بود.
شاخه های زندگیم ،
چون بیدی مجنون ،
آنقدر برایت دست تکان دادند و
گریستند .
تا در گرداب سماع اشکهایم ،
غرق در خلسه ای گس ،
مدهوش شدم و
غمی تب زا ،
شناور بر احساسم ،
بر وجودم چیره گشت و
مرگی بر جانم سرایت کرد!
#سپیده_ط
درباره این سایت