به سر آمد هوایت رفتم از خویش
نزار و زار گشتم ، چون دراویش
زدم بر کوه و صحرا با دل تنگ
زدم بر سینه ام صد تیغ صد رنگ
گمانم غیر مردن چاره ای نیست
چو من در این جهان آواره ای نیست
به سر آمد هوایت دل سپردم
همه یکبار من صد بار مردم
تمام لحظه ها شد سال و ماهی
شدم گم در سیاهی و تباهی
دگر از من بغیر از تن نمانده
بجز خار اندرین گلشن نمانده
به سر آمد هوایت ، تازه شد درد
بهارِ سبز شد همچون خزان زرد
سحر بود آسمان شد غرقِ ظلمت
فرو پاشید در من برق لذت
چنین بودن ، نبودن بودنم به
به زیر خاک سر آسودنم به
به سر آمد هوایت، سینه شد ریش
"رسا" باید بسوزی . بیش از بیش
#گیتی_رسائی
درباره این سایت