صد سال دگر من به کجایم،تو کجایی؟
ای کاش هم اینک تو بیایی، تو بیایی
میبینم و میبویم و نازت میکشم من
شاید که تو هم مرا دمی به مهر آیی
آن ناز و کرشمه ز ازل بوده و باشد
ای جان و دلم تو را چرا نیست وفایی
جانا به خدا قدرِ تو، دیوانه بداند
در راهِ دلت، من شدهام بسکه فدایی
چشمم به دَر و منتظرم تا تو بیایی
چون تاج به سر باش که ارزنده شمایی
آسمان به دلم، باز گرفته اَست بی تو
امروز که اَبری بنشسته ام، هوایی
چون پیکرهسازی بتراشی که بهانه
هر دم به پیِ سفسطهایی، تو خود نمایی
گر من به کناری و دلم پُر از غمی اَست
در عشق بدانی که تو هم بر آن سزایی
شاید به دلت نور رسد به حرمتم باز
تا وقت سحر من بنیوشَم که ندایی
گر در سفرت، راه به من، تو هم بجوئی
حتم است که چاوش بزند به حق صدایی
مهری به دلت نیست ز من، تو را خدایی
من نیز به اندیشهی آن راز و چرایی
یا رب ! به گمانم که ندارم، رَه به جایی
باید زِ دِلم کنده شود ، عشقی کذایی !
#سپیده_ط
درباره این سایت